گرگها

ساخت وبلاگ
دلم برای وطن می رود. و وطن، دست کم آنچه وطن ماست، چیست؟ مادری که کودکش را سیگار آجین کرده، وطنی آراسته به زیور هرآنچه نژندی و بیماری، ولی شوربختانه هنوز مادر، چگونه می توان هنوز مادر را دوست نداشت. چگونه آن کودکی که شبیه جاسیگاری شده، جتی از سر غریزه بقا، از نزد مادر نمی گریزد. همان غریزه او را کنار آنچه او را می خورد و می کشد و می سوزاند نگاه می دارد. وطن معشوق زیبایی است با گیسوان نرم، رویی خوش و لطیف و صدایی که هر نتش غزلی است، گرچه پتیاره، گرچه لاقید و از جهانی دیگر و دور... نه می توان عاشق آن معشوق پتیاره بود و ماند، نه می توان از عشقش گذشت، نه بی عشقش زیست و نه به عشقش و امیدش ماند. وطن خون دلی از پیش سرخ است. بوی باران است درنخستین بوسه باران بر گلبرگ نرم گونه خاکی پر از خاطره، عطری که فرسنگها دور از وطن، هربار می جورمش و می جویمش، پس نخستین اصابت پیش قراولان قطرات بر زمین، از او خبری نیست. نه من این بوی خاک باران زده را اینجا پیدا نخواهم کرد. هزار بار از پارک وی تا تجریش می روم، هر شامگاه، آنگاه که نور، ترکیبی غریب از شهر و نور و هوای خوش شبانه را می سازد، آن معجون ظریف از رطوبت و خنکی فروردین و آه نه...هربار تا میدان تجریش می روم. دلم می خواهد بروم همه آن ترشی های خانگی را تست کنم. در همه فصل ها دوباره در آنجا قدم بزنم. قیمت دندان گردانه شاه توت را روی سینی دست فروشی نگاه کنم و سر تکان دهم. خاطره ها را نشخوار کنم. من هنوز و همیشه انگار، عاشق سرزمینی نفرت انگیز و مهوع خواهم ماند. گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 22:06

حال غریبی است، حتی سیاه ترین سال ها هم به انتها می رسند اما گاهی به سال هایی سیاه تر منتهی می شوند.بسیاری از قلب های جوانی که این سال را آغاز کردند دیگر نمی تپند. بسیاری چشمها دیگر نمی بینند یا دست کم چراغ های یک سمت خیابان برایشان تاریک است، حتی اگر روشن باشد!این نوروز را به موش های خاکستری بیشتر باید شادباش گفت. آنان که در فاضلاب زندگی کردن رو دوست دارند، آنان که نور را نمی دانند و هوا را نمی فهمند. تا آنان تا بدین اندازه بیشترند شاید نوروزی نیست. اما روزی نو، سرانجام می آید.روزی عطر خوش نسیمی که لابلای گیسوی دختری پیچیده که سینه اش پر از هوای آزادی است جهانمان را لبالب می کند. روزی که به شب منتهی نمی شود. روزی که فعل گذشته برای «رویایی بود به نام آزادی» دیگر بی معناست. این هوای گه را به امید آن روز نفس می کشم. آن روز خواهد آمد. امشب به اندازه هزار سال گریه کردم. ولی روزی خواهم خندید، خواهم رقصید، خواهم زیست و نفس خواهم کشید. گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 14:24

ما چون موجودات نیمه جانیم. در آسمان و زمین کرکس ها و کفتارهای افسردگی و اندوه را می بینیم، ذر انتظار که بر زمین بیفتیم تا آن موجود ناسور که از ما به جای مانده، آن ته مانده ای که به اسکلت بیشتر شبیه است تا به آدمی زنده، بدرند.

انسان که تسلیم افسردگی شود، به پایان می رسد.

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 2:39

یاد سالها پیش افتادم، یک پست خداحافظی و پیامی دلگرم کننده از س، که نباید ناامید بود، که می بایستی بنویسم، همیشه تا رویای سوخته تفتیده آزادی، رویا نباشد. تا دمی، دم عمیقی از هوای آزادی را در شش های خو کرده به نفس های تند در عفن گنگ خفه فرو بریم، تا آزاد باشیم،بدانیم خنده چیست، چشمهایی که برق امید دارند چه رنگی دارند، آسایش را چگونه می نویسند!در این غروب غمزده انگار باور می کنم آن روز س فریبم داد. شاید از سر مهر، تا بنویسم. هم او بود که در روزهای دل بستن ساده انگارانه ما، غروب روز پاییزی بارانی دلگیری از میدان انقلاب آمد، گفت که تمام شده است!باور نکردیم و امید داشتیم. چگونه رویای آزادی را انسان در دلش بکشد. چون چشمهای درشت کودکی، چون لبخندی شیرین با دهانی بزرگ و دندان های شیری، چگونه می توان آن کودک را کشت و برق چشمهایش را تاریک کرد.حالا ازادی تجمل بزرگی است. یاد آن مرد فقیری افتادم که در نانوایی، تازه آن روزها که خبری از گرانی نبود، نان نسیه طلب کرد و نانوا گلایید و لایید که تا به کی می بایست نان نسیه ببرد...گروه مردگانی بودیم در صف، سودای ادامه مردگی داشتیم.یاد فرودگاه افتادم باز، کنارم پیرزنی بود به نام شهرزاد، از هفده سالگی رفته بود و گاه برگشتن، چشمهایش برق می زد. هنوز از فروردین چند ساعتی بیشتر نگذشته بود و ما بی وطنان خوشحال بودیم. وطن جای غریبی است. جایی که رویای آزادی ات را آنجا، لگدمال شده می بینی، دهانش که خونین است و ترکش می کنی و اما، آزادی تنها آنجا به تو می چسبد...دردا که درد بزرگی است.... گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 5:36

مدام به 23 ثانیه فکر می کنم. به نخستین موشک وقتی هنوز، در حال پرواز بر فراز سرزمین مادری بودی. آنجا که باید دلت قرص می بود و با حسرت خاکش را از ورای ابرها با چشم های خیس نگاه می کردی. آنجا که زندگی ات گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 98 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 7:11

دستهام رو می بینم که کلید رو با بی تفاوتی به سمت قفل در می برن. صدای چرخیدن کلید توی راهروی نفرت انگیز یکی از آپارتمان های غمناک تهران می پیچه. خونه به هم ریخته روبرومه، خودم رو روی تخت مزخرفم می اندازم. هیچ چیز خوبی توی این لحظه نفرت انگیز نیست. انگار انبوه خبرهای بد این چند وقت اخیر کاملا کارمو ساختن. سرمو زیر پتو فرو می برم و فکر می کنم...

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 92 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 7:11

یاد م می افتم. زمانی طولانی در گذشته. تازه از جنوب برگشته بودیم، از اهواز و دزفول و اندیمشک. و من یکی از اون شب ها که نسیم گرم، بوی بهارنارنج رو با کمرویی از شیشه های باز اتویوس محمد آقا، به فضای دودآ گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 103 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 7:11

پ‌ ادامه میده، که این دنیای مدرنه و طی طریق برای عاشقی دیگه مفهومی نداره، اینکه برای نخستین بوسه مناعت طبع نشون بدی تنها از تو یه احمق میسازه.بهش نگاه می کنم و بعد فکر می کنم تاریکی سمت راست اتوبان هم گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 108 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 7:11

چند نفری اطرافم هستند که هنوز روزه می گیرند. دیگر آن انرژی سابق در آنها نیست که سحر بیدار شوند اما به هر حال به طور کلی نمی توانند از آنچه سالهاست انجام دهند بگذرند.دم افطار می گویم: "قبول باشد"نه می گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 92 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:18

هفت صبح یک روز برفی، یکی از آخرین روزهای بهمن، من آمدم. در یکی از تبعیدگاه های تبار خسته ام از کوچی به بلندای تاریخ این فلات...هر زادروز، با ضرباهنگی نمایی انگار رو به سوی زوال می روی، سوداهای پیشین، گرگها...ادامه مطلب
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:26