دلم برای وطن می رود...

ساخت وبلاگ

دلم برای وطن می رود. و وطن، دست کم آنچه وطن ماست، چیست؟ مادری که کودکش را سیگار آجین کرده، وطنی آراسته به زیور هرآنچه نژندی و بیماری، ولی شوربختانه هنوز مادر، چگونه می توان هنوز مادر را دوست نداشت. چگونه آن کودکی که شبیه جاسیگاری شده، جتی از سر غریزه بقا، از نزد مادر نمی گریزد. همان غریزه او را کنار آنچه او را می خورد و می کشد و می سوزاند نگاه می دارد. وطن معشوق زیبایی است با گیسوان نرم، رویی خوش و لطیف و صدایی که هر نتش غزلی است، گرچه پتیاره، گرچه لاقید و از جهانی دیگر و دور... نه می توان عاشق آن معشوق پتیاره بود و ماند، نه می توان از عشقش گذشت، نه بی عشقش زیست و نه به عشقش و امیدش ماند. وطن خون دلی از پیش سرخ است. بوی باران است درنخستین بوسه باران بر گلبرگ نرم گونه خاکی پر از خاطره، عطری که فرسنگها دور از وطن، هربار می جورمش و می جویمش، پس نخستین اصابت پیش قراولان قطرات بر زمین، از او خبری نیست. نه من این بوی خاک باران زده را اینجا پیدا نخواهم کرد. هزار بار از پارک وی تا تجریش می روم، هر شامگاه، آنگاه که نور، ترکیبی غریب از شهر و نور و هوای خوش شبانه را می سازد، آن معجون ظریف از رطوبت و خنکی فروردین و آه نه...هربار تا میدان تجریش می روم. دلم می خواهد بروم همه آن ترشی های خانگی را تست کنم. در همه فصل ها دوباره در آنجا قدم بزنم. قیمت دندان گردانه شاه توت را روی سینی دست فروشی نگاه کنم و سر تکان دهم. خاطره ها را نشخوار کنم. من هنوز و همیشه انگار، عاشق سرزمینی نفرت انگیز و مهوع خواهم ماند.

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 22:06