م

ساخت وبلاگ

یاد م می افتم. زمانی طولانی در گذشته. تازه از جنوب برگشته بودیم، از اهواز و دزفول و اندیمشک. و من یکی از اون شب ها که نسیم گرم، بوی بهارنارنج رو با کمرویی از شیشه های باز اتویوس محمد آقا، به فضای دودآلود اتوبوس تحمیل کرده بود، عاشق شده بودم. معشوق همون نزدیک بود و از تبار همون خاک و عطر همون بهارنارنج های جادویی اون فروردین دل انگیز رو داشت. با چشم هایی عجیب که آدم رو توی هرم سوزان شب های جنوب، شعله ور می کرد.

برگشته بودیم و صبح، در حالیکه سیگار دانهیل منتظر لب های من بود، به راه افتادیم تا به سمتی مبهم تنها در حرکت باشیم. یاد م افتادم که می گفت. تو باید بنویسی، شاید تنها تو باید بنویسی و شک ندارم خونده می شی.

من نوشتم و انگار هنوز، اون نسخه تلخ کامو در مورد اینکه نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است درسته برام. اما دیگه برای خودم می نویسم. دلم تنگ شده برای...

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 103 تاريخ : جمعه 9 اسفند 1398 ساعت: 7:11