گرگها

ساخت وبلاگ

تو، زنی داغ، به داغی جهنم و اونقدر باهوش که بفهمه همه کمی خنگن، از جمله خودش، خنگ ترین آدمها همیشه فکر می کنن اصلا خنگ نیستن و باهوشن اما، چه فرقی می کنه، وقتی همه می تونیم طمع کار باشیم و جنایت کنیم.

در وجود هر آدمی یک گله گرگ هاره که به قلاده های سنگین بسته شدن. عشق به تو نیرویی می ده که زنجیر یه گله گرگ هار رو به دست بگیری و ببریشون بیرون و بگردونی. اما پایان ماجرا مثل پاره شدن همه زنجیرهاس، گرگها اول و آخر تنها به خودت حمله می کنن، حتی می تونن بکشنت، وقتی ماجرا تموم می شه، توی آینه نگاه می کنی و هق هق صامتی فریاد می زنی و باز چهره ای از خودت که همیشه پنهان می کنی.

عشق شاید شیرین ترین دروغ زندگی باشه، بهانه ای باشه تا بار لعنتی رو ببریم، زندگی مثل یه کمردرد مزمنه با باری پیش از توانی که داری و عشق، آمپول مسکنی که باعث می شه گاهی درد یادت بره. وقتی مسکن تموم می شه همون بارهای قبلی هم بیش از اندازه سنگین می شن.

عشق شبیه بانجی جامپینگ می مونه با طنابی که دیگه فرسوده شده، مثل یه قمار که ممکنه سرت محکم به صخره ها بخوره و مغزت متلاشی بشه، ممکنه اما طناب پاره نشه و تو فقط از هیجان لبریز و لبالب بشی.

حس می کنم چیزی رو نباختم. من همه چیزی رو که داشتم، بهترینش رو خرج کردم. یه قلب شکسته همه سرمایه من بود، مثل کودک احمقی که یه ماشین شکسته با یه چرخ داره و ساده لوحانه اونو به یه زن ثروتمند می خواد هدیه کنه و پیشکشش با پوزخندی بزرگوارانه رد می شه؛ "عزیزم من به این احتیاجی ندارم، اما خیلی ماشین قشنگیه، من می دونم که قشنگه، حتما کسی هست که اونو دوست داشته باشه"

عشق دیگه قرابتی با زندگی سرد امروزی نداره، بلکه غرابت وحشتناکی داره و کسایی که تلفظ این دو تا واژه رو از هم تشخیص نمی دن اکثریت آدمهان. شاید آخرین سرباز لشکری شکست خورده باشم که پرچم رو ناامیدانه برافراشته نگه داشتم. دنیا پر از هیولاست و حداقل مبارزه اینه که سعی کنی هیولا نشی یا دست کم هیولای مهربون تری باشی. باید توی خودم بریزم، همش رو روی کاغذها آوار کنم و یادم بمونه، چیزهای زیبا آدمها رو می ترسونه، همیشه با ابتذال و زشتی شانس بیشتری توی یه جامعه مبتذل داری و اگه نتونی مبتذل باشی باید گم و گور بشی...

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 128 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 15:16