دخترک جوان همسایه چشمانش را بست، برای همیشه بست. از کلنجار با سرطان خسته شد. وقتی زنده ماندن معنای زندگی نداشت برای چه باید می ماند. سرطان هر روز زیر مشت و لگد می گرفت. زندگی را به کامش زهر کرد. دست سرد استخوانیش را به سرش کشید، گیسوان بلندش را می کشید و می کند.
برایش ماشین عروسی درست کرده بودند تا این وداع غمبار شمایل مصیبت بارتری داشته باشد اما....
گرگها...برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 131