بدتر از این نمی شه، چون این بدترین حالته!

ساخت وبلاگ

نمی دونم باید چی بنویسم، اما شاید تمام این سطرها رو بخونی. می دونی، درد اینه که هیچ نسخه جادویی وجود نداره. فقط بلاهت و مبتذل شدنه که شاید کمک کنه انسان بار زندگی رو به دوش بکشه. این که یکی از همین توده متعفن بشی، وقتی همه حامد همایون گوش می دن، تو هم یکی از ترانه هاشو بگذاری و صداشو بلند کنی و نعره بزنی جوری که سوراخ های تحتانیت هم معلوم بشن و با اغراق بگی آره، آره، آره، من تو کونم یه عروسی بزرگ با یه دی جی فوق العاده س. ولی وقتی بجاش گیر بدی که این چه ملودی احمقانه و پوچی، این چه آدم دلقک واریه با دهنی که انگار مثل عدسی می مونه که از بغل باز شده، یه چیزی شبیه سنجد با ترانه ای که ملینه. اگه بتونی دلت رو خوش کنی به اینکه متعارف بشی، اون وقت هر دو سه سال تلاش می کنی دست کم مدل پرایدتو به مدل بالاتر پراید تغییر بدی، خونه تو نیم متر بزرگتر کنی و یه لبخند شبیه لبخندی که همه آدم ها می زنن (لبخندِ آره ما خیلی با هم خوشیم، سکسمون خیلی عالیه، قسط؟! دیگه آخراشه، شکر!). سعی کنی بری به یه رستوران شیک و حتما توی انبوه اون احمق های موبایل به دست که سعی می کنن توی اون فضای شیک یه سلفی شیک بگیرن و با مدل خنده ای که اینقدر مصنوعیه که توی ذوق می زنه، با کنتراست تخمی پودر و بوتاکس و ریش پفیوزی و تظاهر... به خودت نهیب بزنی که مبادا درگیر این احساس بشی که به بقیه نگاه مستقیم داشته باشی و از اون بدتر تحلیلشون کنی. آیا من و ایکس، شبیه اون زوج رقت انگیز میز بغلی هستیم که دارن با تفرعن احمقانه اون غذای تخمی رو می خورن؟ شاید نه، ولی از میز بغلی شاید رقت انگیز تر باشیم. نباید به این چیزها میدون داد، توی این بازی باید بازی کرد، نمی تونی یه گوشه وایسی و فکر کنی که آیا همش یه بازیه یا بازی نیست. نمی تونی وسط بازی فوتبال بگی من می خوام کشتی بگیرم. اگه همه اینها رو ببینی فقط شاید عشق نجاتت بده، اما عشق، مگه عشق چیز دیگه ای از این بازی هاست؟ مگه ما عاشق چه آدم هایی می شیم؟ انگار یه افسونه که باعث می شه عاشق کسی بشیم که هیچ خری عاشقش نمی شه و وقتی اون افسون باطل باشه سالهای سال از زندگیمون سوخته. حتی وقتی ممکنه بتونیم بخندیم باز با خودمون بگیم، فقط با همون کثافت لاشی می تونستم خوشحال باشم. واقعا چی درسته؟ نمی دونم. من نسخه ای ندارم، اما زیر اون پتو با یه عالمه اشک که چشم ها سنگینی نگه داشتنش رو تاب نمی آرن، زیر بار اون اعتراف تلخ که من دارم به گا می رم، راستش رفتم! چی هست؟! کاش رخوت گرمای یه آغوش بود برای خوابیدن و فکر نکردن به چیزهایی که تنها تاریکت می کنن...

گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 15:16